نوشته: سمیرا نوروز ناصری و محمد نجاریان داریان

 

شب / داخلی / سوپرمارکت

سه مرد کنار هم ایستاده‌اند و به نقطه‌ای بیرون کادر زل زده‌اند. صدای گزارشگر فوتبال تلویزیون شنیده می‌شود.

مرد اول ــ کارمند ــ بدون آن‌که نگاهش را از صفحه تلویزیون منحرف کند می‌گوید:

کارمند: آقا یه شیرکاکائو به ما بده.

چندثانیه‌ای می‌گذرد تا این‌که مرد دوم ــ دکتر ــ می‌گوید:

دکتر: بی‌زحمت یه دونم به من بدین.

مرد اول نگاه گذاریی به او می‌اندازد و دوباره مشغول فوتبال می‌شود.

مرد سوم ــ نگهبان ــ که مسن‌تر از آن دوتای دیگر به نظر می‌رسد با خیالی جمع‌تر از صفحه تلویزیون دل می‌کند و رو به مغازه‌دار می‌کند:

نگهبان: آقا یه جعبه شیرکاکائو.

دو مرد دیگر برمی‌گردند و نگاهی کوتاه به او می‌اندازند.

کات به سیاهی

عنوان فیلم روی صفحه سیاه می‌آید.

 

شب / داخلی / ماشین

کارمند مردی حدوداً چهل‌ساله و لاغر است، شلواری کهنه و کتی ازریخت‌افتاده به تن دارد. یکدستش را به فرمان گرفته و با دست دیگرش شیرکاکائو می‌خورد. صدای گزارش فوتبال از رادیو شنیده می‌شود. ناگهان گلی زده می‌شود و تماشاچیان هورا می‌کشند. کارمند سرش را به نشانه تأسف تکان می‌دهد. صدای زنگ موبایل از میان همهمه آن‌ها شنیده می‌شود. نگاهی به صفحه گوشی‌اش می‌اندازد و پس از مکث کوتاهی جواب می‌دهد.

کارمند: بله…تازه از شرکت دراومدم… آره، شیرکاکائوام براش خریدم… اینام هر روز یه ادا اطواری دارن… چشم… میام حالا…

مسافری سیگار به دست سر راهش سبز می‌شود.

مسافر: دربست.

کارمند اشاره می‌کند که سوار شود. مسافر خم می‌شود و از پنجره می‌گوید:

مسافر: (پکی به سیگارش می‌زند) تا پونک چقدر میری؟

صدای مبهم زن از آن‌طرف خط به گوش می‌رسد.

کارمند: (بدون صدا، با حرکت لب‌هایش) هفت و نیم… (با گوشی) کار دارم الآن.

مسافر: هان؟

کارمند گوشی را به گوش دیگرش می‌دهد هفت و نیم را نشان می‌دهد.

مسافر: استاد زیاده.

پک دیگری به سیگار می‌زند و نگاهی به آن می‌اندازد.

کارمند هفت را نشان می‌دهد. مسافر هنوز راضی نشده.

کارمند: (در حالی که شش را نشان می‌دهد) خب تو شامتو بخور…

مسافر پک آخر را به سیگار می‌زند و آن را روی زمین می‌اندازد. در ماشین را باز می‌کند. کارمند تعدادی پوشه و کاغذ را که روی صندلی جلو قرار دارد برمی‌دارد و روی صندلی پشت می‌گذارد.

کارمند: خودم گرمش می‌کنم… نمی‌دونم، گفتم که تموم شد میام.

 

شب / داخلی / درمانگاه (سالن انتظار)

تزریقاتچی روی صندلی نشسته است. کیف کوچک چرمی و ظرف غذای آهنی در دست دارد. به ساعتش نگاه می‌کند. دکتر شیرکاکائو به دست وارد درمانگاه می‌شود. آبدارچی در حالتی کشیدن سالن عمومی ست. تزریقاتچی از جایش بلند می‌شود و به‌طرف دکتر می‌رود. مکثی می‌کند:

تزریقاتچی: دکتر شرمنده. یه کاری واسم پیش اومده. یه دو ساعتی نیستم. آگه مریضی چیزی اومد دیگه… (دکتر سرش را تکان می‌دهد). (تزریقاتچی به‌طرف در می‌رود) ببخشیدا…

دکتر سری تکان می‌دهد به این معنی که همه‌چیز مرتب است.

 

شب / داخلی / مطب دکتر

دکتر وارد اتاقش می‌شود. مهتابی را روشن می‌کند. میزی رو به روی در قرار دارد. چند تصویر از ریه و قلب به دیوار اتاق چسبانده شده. کمی آن‌طرف‌تر از میز قفسه کوچکی به دیوار تکیه دارد. کنار آن اسکلتی به چشم می‌خورد. پایه اسکلت شل شده، به همین دلیل به قفسه تکیه دارد. دکتر روپوشش را برمی‌دارد و می‌پوشد. قوطی شیرکاکائو هنوز در دستش است. نگاهی به آن می‌اندازد و اندک شیرکاکائویی را که باقی ست سر می‌کشد. دکتر پشت میز می‌نشیند. عینکش را برمی‌دارد و چشمانش را می‌مالد و دوباره عینک را روی بینی‌اش می‌گذارد. سپس کشوی میز را باز می‌کند. کتاب بزرگی از داخل کشو برمی‌دارد. کتاب را از جایی که با یک مداد علامت گذاشته باز می‌کند و با بی‌حوصلگی مشغول خواندن می‌شود.

 

شب / خارجی / استخر

نگهبان مردی میان‌سال با شکمی برآمده و موهای کم‌پشت است. صدای تاکسی که در حال دور شدن است از خارج قاب شنیده می‌شود. نگهبان جعبه شیرکاکائوها را جلوی پایش می‌گذارد و دست در جیب شلوارش می‌کند. دسته کلیدی را که به جاسوئیچی به شکل پری دریای آویزان است از جیبش بیرون می‌آورد و در را باز می‌کند. در حالی که با یک پایش در را نگه‌داشته جعبه شیرکاکائو را برمی‌دارد و وارد ساختمان می‌شود.

 

شب / داخلی / اتاق نگهبانی

اتاق نگهبانی کوچک است و پنجره‌ای رو به بیرون ندارد. در انتهای اتاق تختی کنار دیوار قرار دارد که کنارش میز کوچکی قرار دارد. یک سماور و یخچالی کوچک در گوشه‌ای دیگر قرار دارد. روی دیوار یک پوستر قدیمی از تیم پرسپولیس نصب شده. نگهبان جعبه را روی تخت می‌گذارد. کلید را در جیبش می‌گذارد و به‌طرف سماور می‌رود. در سماور را برمی‌دارد و نگاهی به داخل آن می‌اندازد. سپس آن را به برق می‌زند، جعبه را از روی تخت برمی‌دارد و از اتاق خارج می‌شود.

 

شب / داخلی / ماشین

مسافر روی صندلی جلو نشسته است. صدای اس ام اس موبایلش شنیده می‌شود. نگاهش را از پنجره می‌گیرد و تق‌تق کنان اس ام اس می‌دهد. دوباره مشغول پنجره می‌شود. گزارشگر فوتبال با آب و تاب حرف می‌زند. دوباره صدای اس ام اس موبایلش و تق‌تق‌ها شروع می‌شود. این بار راننده از آینه نگاه گذرایی به او می‌اندازد و رادیو را زیاد می‌کند. توجه مسافر به رادیو جلب می‌شود.

مسافر: چند چندن؟

کارمند: یک / هیچ. منچستر.

مسافر: ای ول.

کارمند از آینه نگاهی به او می‌اندازد. موبایلش زنگ می‌خورد. کارمند نگاهی به گوشی می‌اندازد و آن را روی داشبورد می‌اندازد. گوشی همچنان زنگ می‌زند. کارمند توجهی به آن نمی‌کند. در حالی که می‌پیچد دستش را به تسبیحی که از آینه آویزان است می‌گیرد تا بیشتر از این تکان نخورد. آشکارا اعصابش را به‌هم‌ریخته.

 

شب /داخلی / مطب دکتر

دکتر روی تخت مریض در حال چرت زدن است که چند ضربه آهسته به در شنیده می‌شود. دکتر به‌آرامی چشم‌هایش را باز می‌کند. آبدارچی وارد اتاق می‌شود. نگاهی به دکتر می‌اندازد. انگار عادت دارد او را در این حالت ببیند. دکتر تکانی می‌خورد. چشم‌هایش نیمه‌بازند.

آبدارچی: دکتر… دکتر جان، مگه فردا امتحان ندارین؟!

دکتر ذره‌ذره چشم‌هایش را باز می‌کند.

آبدارچی: مریض دارین… تزریقات

دکتر کتاب را با مداد علامت می‌گذارد و می‌بندد. روی تخت می‌نشیند. هنوز منگ است. نگاهی به کتاب روی تخت و سپس مهتابی می‌اندازد.

دکتر: فیض ممد… میدونی همین الآن یه عده آدم دارن تو سواحل آرژانتین موج‌سواری می‌کنن.

آبدارچی با تعجب نیم‌نگاهی به او می‌اندازد.

آبدارچی: می‌خواین بگم بره؟

دکتر سرش را به نشانه منفی تکان می‌دهد.

دکتر: الآن میام.

 

شب / داخلی / رختکن

نگهبان در حالی که جعبه را زیر بغل دارد روبه‌روی کمدهای رختکن ایستاده. روی کمدهای قدیمی اعدادی نوشته شده. در حالی که تعدادی از کمدها بی شماره هستند. نگهبان چندثانیه‌ای مکث می‌کند. سپس گوشی موبایلش را از جیبش درمی‌آورد. گوشی را بافاصله از صورتش نگه می‌دارد و چشمانش را ریز می‌کند. سپس شماره‌ای را می‌گیرد. پس از مکثی کوتاه:

نگهبان: الو… الو… سلام آقا… بله… صدای شما میاد… نه، این کمدا رو چی کار کنیم، فردا بچه‌ها میان؟… نه،… آگه بخواین من می‌نویسم شماره‌ها رو… آهان…. فردا که هستم، بله… آهان، شما نمیاین؟… این کمدا… باشه، هستم من. کلاس اول ساعت چنده؟… بله… حتماً… نه، من آفتاب‌نزده بیدارم… مطمئن باشین به‌موقع باز می‌کنم…، برچسبای شماره کمدا… چشم… پس من دست به این کمدا نمی‌زنم تا خودتون بیاین… باشه… خداحافظ.

گوشی را در جیبش می‌گذارد و جعبه به دست از رختکن خارج می‌شود.

 

شب / داخلی / استخر

نگهبان کنار یخچال صنعتی کوچکی که چند آب‌میوه پاکتی و شیرکاکائوی مانده در آن دیده می‌شوند زانو زده در یخچال را باز می‌کند و شیرکاکائوی مانده را درآورده و گوشه‌ای می‌اندازد. سپس شیرکاکائوهای تازه را یکی‌یکی در یخچال می‌گذارد. چراغ‌های بالای سرش فضا را روشن کرده‌اند. هرچند ثانیه یک‌بار یکی از چراغ‌ها روشن و خاموش می‌شود، گویی اتصالی دارد. سپستی را برداشته و مشغول تمیز کردن زمین می‌شود. نگهبان نگاهی به سقف می‌اندازد و توجهش به چراغی در گوشه سمت چپ استخر جلب می‌شود. دوباره مشغول کارش می‌شود و با دقت سرامیک‌های استخر را تی می‌کشد. اما قطع و وصلی چراغ به‌تدریج بیشتر می‌شود. تی به دست به چراغ خیره می‌شود.

 

شب / خارجی/ ماشین

ماشین پشت چراغ‌قرمز ایستاده. کارمند سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌دهد. مسابقه فوتبال هنوز پخش می‌شود. مسافر هیجان‌زده به خیابان نگاه می‌کند. چراغ سبز می‌شود. کارمند انگار به خواب رفته. مسافر نگاهی به ماشین‌های کنار که یکی‌یکی از چهارراه می‌گذرند می‌اندازد. کارمند از جایش تکان نمی‌خورد. مسافر دستش را به‌طرف راننده دراز می‌کند اما انگار پشیمان شده باشد دوباره به سر جایش برمی‌گردد. ناگهان ماشینی با سرعت از کنارشان رد می‌شود. کارمند از خواب می‌پرد. چراغ‌ قرمز شده است.

کارمند: مرتیکه سر آورده. انگارنه‌انگار چراغ قرمزه.

صدای رادیو را کم می‌کند و از چهارراه و چراغ قرمز می‌گذرد.

 

شب / داخلی / تزریقات

مریض کنار تخت ایستاده و با چشمانی نگران به اطرافش نگاه می‌کند. دکتر وارد اتاق می‌شود. بدون آن‌که به مریض نگاه کند:

دکتر: آمپولتون…

مریض: روی اون میز گذاشتم.

دکتر به‌طرف میز کوچک کنار دیوار می‌رود و مشغول پر کردن سرنگ می‌شود. مریض دستی به ملافه‌ها می‌کشد.

مریض: اسم این آمپول چیه؟

دکتر: پنی‌سیلین.

مریض: باید دراز بکشم؟

دکتر: آخرین بار کی پنی‌سیلین زدین؟

مریض: (پس از کمی مکث. در حال فکر کردن) فکر کنم… درست یادم نیست.

دکتر: آستینتونو بالا بزنین.

مریض: کدوم دست؟

دکتر: فرقی نداره.

مریض باعجله آستینش را بالا می‌زند.

دکتر به‌طرف او می‌رود. مریض کمی روی تخت جابه‌جا می‌شود. در حالی که دکتر روی دستش الکل می‌مالد او با دقت به سرنگ نگاه می‌کند. دکتر آمپول تست را می‌زند. مریض آشکارا از تمام شدن کار خوشحال است. دکتر سرنگ را داخل سطل می‌اندازد. مریض با خوشحالی آستنیش را پایین می‌کشد و به سمت کیفش که روی میز است می‌رود.

دکتر: پنج دقیقه همین‌جا صبر کنین.

مریض جا می‌خورد.

مریض: برای چی؟

دکتر: (در حال رفتن) نتیجه تست.

مریض گیج و نگران روی صندلی می‌نشیند.

 

شب / داخلی / استخر

استخر تاریک است. نور اندکی از راهروی بیرون وارد سالن می‌شود. نگهبان نردبان بزرگی را زیر چراغ خراب گذاشته و به آهستگی از آن بالا می‌رود. بعد از چند پله دستش را دراز می‌کند تا لامپ را باز کند اما فاصله‌اش با آن بیشتر از این حرف‌هاست. دو پله دیگر بالا می‌رود. هنوز فاصله زیادی از لامپ دارد. پایش را بر آخرین پله می‌گذارد و دستش را دراز می‌کند. فاصله اندکی از لامپ دارد. کمی خم می‌شود. تقریباً دستش به لامپ می‌رسد. با یک دستش لامپ را نگه می‌دارد و با دست دیگرش سرپیچ را. در حال باز کردن لامپ است که دسته‌کلید از جیب پیراهنش به داخل استخر می‌افتد. نگهبان که نمی‌تواند دستش را از لامپ رها کند به باز کردن آن ادامه می‌دهد و سپس نگاهی به استخر می‌اندازد. از آن بالا که چیزی معلوم نیست. دستش را روی جیب پیراهنش می‌گذارد و همچنان به استخر نگاه می‌کند.

 

شب / داخلی / ماشین

ماشین در کوچه‌ای تاریک می‌پیچد و جلوی آپارتمانی می‌ایستد. کارمند دستش را به آویز گرفته و آن را از حرکت بازمی‌دارد.

مسافر: استاد من کیف پولم رو جا گذاشتم. میرم بالا پول بیارم.

کارمند سرش را تکان می‌دهد. مسافر از ماشین پیاده می‌شود و به‌طرف آپارتمان می‌رود. کارمند نگاهی به او می‌اندازد. مسافر زنگ در را می‌زند. اندکی بعد در باز می‌شود و مسافر پشت آن محو. گزارشگر خداحافظی می‌کند. کارمند آشکارا از نتیجه بازی دلگیر است. نگاهی به گوشی‌اش می‌اندازد. کسی زنگ نزده. نگاهی به آپارتمان می‌اندازد. به سراغ رادیو می‌رود و مدام کانال‌ها را عوض می‌کند.

 

شب / داخلی / تزریقات

مریض سر جایش نشسته. دور دایره‌ای که روی دستش ایجاد شده دست می‌کشد.

مریض: (به سرنگ اشاره می‌کند) می‌تونم ببینم؟

دکتر سرنگ را به مریض می‌دهد. مریض با دقت نگاهی به آن می‌اندازد. انگشتش را به سر سوزن نزدیک می‌کند اما در آخرین لحظه برخورد آن را کنار می‌کشد.

مریض: تو کیسه دو تا سرنگ بود دیگه؟

دکتر سرنگ را از دست مریض می‌گیرد.

دکتر: دراز بکشید لطفاً.

مریض (روی تخت دست می‌کشد انگار که می‌خواهد آن را مرتب کند) شلوارمم باید… آخه می‌گن یه سری سرنگ آلوده اومده تو بازار.

دکتر: خیالتون راحت.

مریض: این نو بود دیگه؟

دکتر: خودتون خریدین.

مریض: ببخشید من یکی ازینا رو بردارم…

مریض یکی از ملحفه‌های بیمارستانی را روی زمین می‌اندزد. با اکراه یک پایش را بلند می‌کند که روی تخت دراز بکشد.

مریض: کفشم. کفشمو درنیاوردم.

دکتر: همین جوریم خوبه.

مریض هنوز نخوابیده بلند می‌شود.

مریض: رو این‌یکی دستم نمی‌شه؟

دکتر: آگه بلدین خودتون بزنین.

مریض: به خدا نمی‌تونم. به دکتره‌ام گفتم یه قرصی چیزی بده. این‌همه مکافات نکشم.

 

شب / داخلی / استخر

چراغ‌ها روشن‌اند. نگهبان در حالی که میله نجات را در دست دارد کنار استخر زانو می‌زند و بااحتیاط میله را در آب می‌کند. سپس آن را یواش‌یواش بیشتر در آب هل می‌دهد. میله کوتاه است. کمی به استخر نزدیک‌تر می‌شود. تقریباً بر لبه آن قرار دارد. انتهای میله را محکم میان مشتش نگه می‌دارد و آن را در آب تکان می‌دهد. میله را از آب درمی‌آورد و آن را روی زمین می‌اندازد. در حالی که دستش را بر لبه استخر تکیه داده به آب نگاه می‌کند انگار سعی دارد محل دقیق کلید را پیدا کند. سرش را کمی به آب نزدیک‌تر و چشم‌هایش را تنگ می‌کند. کم‌کم آن‌قدر به آب نزدیک می‌شود که صورتش با سطح آن برخورد می‌کند. سرش را داخل آب می‌کند. چندثانیه‌ای می‌گذرد. سرش را بیرون می‌آورد. چند لحظه‌ای می‌گذرد. صدای تکان خوردن آب از وسط استخر شنیده می‌شود.

 

 

شب / داخلی / ماشین

کارمند به ماشین تکیه داده است و با موبایلش بازی می‌کند. بازی صدای آزاردهنده‌ای دارد و هرچند ثانیه یک‌بار غرش انفجاری از آن به گوش می‌رسد. کارمند بدون هیجان دکمه‌ها را فشار می‌دهد. ناگهان صدایی می‌شنود. نگاهی به کوچه می‌اندازد. کسی در آن نیست. سرش را که بالا می‌کند مردی را می‌بیند که لب پنجره ایستاده.

مرد: کری یا کوری؟… ببینم تو کار و زندگی نداری وایستادی اینجا؟ می دونی ساعت چنده؟

مرد از پنجره دور می‌شود اما صدای غرولندش همچنان شنیده می‌شود.

مرد: تو این خراب‌شده آدم یه لحظه آسایش نداره…

کارمند به‌طرف آپارتمان مسافر می‌رود و جلوی اف‌اف می‌ایستد. نمی‌داند کدام زنگ را بزند. برمی‌گردد و سوار ماشینش می‌شود. گوشی را روی صندلی می‌اندازد. تا مدتی همین‌جور می‌راند و هر از چند گاهی نگاهی به گوشی می‌اندازد. سرانجام آن را برمی‌دارد و وارسی‌اش می‌کند. دوباره گوشی را روی صندلی می‌اندازد.

کارمند: (با خودش) حتماً خوابیده!!

 

شب / داخلی / تزریقات

دکتر پشت میز نشسته و برای مریض نسخه می‌نویسد. مریض بالای سرش ایستاده و با دقت به کاغذ نگاه می‌کند.

دکتر: (در حالی که کاغذ را به دست مریض می‌دهد) هر هشت ساعت یه بار. بار اول دو تا بخور.

مریض با خوشحالی نسخه را از دست او می‌گیرد. اما بازهم چهره‌اش در هم می‌رود.

مریض: عوارض که نداره دکتر! مثلاً عوارض گوارشی…

دکتر: (با کمی مکث) یه کم خواب آوره.

مریض: حالا یه سرچی تو اینترنت می‌کنم، ببینم چه جور دارویی.

در حالی که نسخه را تا می‌کند و داخل جیبش می‌گذارد از تزریقات بیرون می‌رود. دکتر با بی‌حوصلگی نگاهی به سرنگ می‌اندازد. انگشتش را به سر سوزن نزدیک می‌کند. در لحظه آخر انگشتش به سوزن برخورد می‌کند. نقطه قرمزی روی دستش پدیدار می‌شود. سرنگ را دور می‌اندازد.

 

 شب / داخلی / استخر

نگهبان مایو و زیرپیراهنی به تن، عینک شنا به پیشانی و یک کتاب آموزش شنا و طنابی به دست دارد. در حالی که کنار استخر زانو زده یک سر طناب را به پله استخر می‌بندد و سر دیگر را به دور کمرش. مکثی کوتاه. پایش را روی پله می‌گذارد و دستش را به میله می‌گیرد. کمی پایین می‌رود. باز هم مکثی کوتاه. عینک را روی چشمش می‌گذارد. نگاهی به آب می‌اندازد انگار می‌خواهد تا ته استخر را ببیند. نفسی می‌کشد و هوا را در سینه‌اش حبس می‌کند. باز هم پایین‌تر می‌رود. سرش به‌آرامی زیر آب محو می‌شود. طناب همین‌طور کشیده و کشیده‌تر می‌شود. سکوت. گره طناب به دور میله می‌چرخد. طناب باز هم کشیده‌تر می‌شود. ناگهان گره از هم باز شده و سر طناب زیر آب محو می‌شود. چند لحظه‌ای در سالن استخر می‌مانیم. گویی همه‌چیز به خواب فرورفته است.

مؤخره

صدای رادیو از اول تا انتهای سکانس‌های مؤخره شنیده می‌شود. گوینده مردی میان‌سال است که با آب‌وتاب صحبت می‌کند.

 

شب / خارجی / روبه روی مغازه

مغازه‌داری که اول فیلم دیدیم آرام جعبه‌های نوشابه را به مغازه می‌برد و سپس بیرون می‌آید و کرکره را می‌کشد.

 

شب / داخلی / ماشین

کارمند در حال پیچیدن در خیابان اصلی است

صدای گوینده: من نمی‌خوام منکر این قضیه بشم. خیلی از شنوندگان عزیز ما هم این نظر رو دارن ولی من فکر می‌کنم، حالا نمی‌دونم تا چه حد با بنده موافق باشین، من این‌طور فکر می‌کنم که یکی از ایرادات اساسی ما آینه که همیشه نیمه‌خالی لیوان رو می‌بینیم. انگارنه‌انگار که ته این لیوان یه چیزایی هست. حالا هرقدر. کم یا زیادش خیلی فرقی نمی‌کنه. مهم آینه که چقدر برای خوش‌بین بودن، برای امیدوار بودن تلاش می‌کنیم. اصلاً امید یعنی همین. یعنی…

کارمند در حال رانندگی است که متوجه می‌شود کسی دوان‌دوان به او نزدیک می‌شود. چشم‌هایش را تنگ می‌کند تا بهتر ببیند. آویز را با دست نگه می‌دارد و ترمز می‌کند. مسافر است که با لباس خانه بدو به او نزدیک می‌شود. کرایه را آورده.

 

شب / داخلی / راهرو درمانگاه

صدای گوینده: بلند شدن علیه همه اون چیزایی که می‌خوان پرده سیاهی جلوی چشم آدم‌ها بکشن و رشته اتصال بین اون‌ها و زندگی رو پاره کنن. این قیام، این نمی‌دونم، حالا هر چی که بهش می‌گن… به این می‌گن پیش رفتن به‌طرف زندگی و همه اون چیزهایی که انسان رو به زندگی نزدیک و نزدیک‌تر می‌کنه. حالا این معنیش این نیست که یه گوشه بشینیم و منتظر باشیم تا امید از یه جایی پیداش بشه. مثل منتظر بودن برای رسیدن فصل نو می‌مونه. حتماً حس کردین که…

دکتر در حالی که چسب زخمی به دور انگشتش می‌زند به‌طرف اتاقش می‌رود. از لای در نور خورشید به راهرو می‌تابد. دکتر در آستانه اتاق می‌ایستد. در را کمی باز می‌کند. در قژی می‌کند. نور روز راهرو را روشن می‌کند. دکتر متعجب کمی مکث می‌کند و پا به اتاق می‌گذارد. صدای پایش از تق‌تق کفش به صدای کشیده شدن پا روی شن‌های ساحل تغییر می‌کند و کم‌کم صدای برخورد امواج دریا با ساحل به گوش می‌رسد.

 

شب / داخلی / سالن استخر

صدای گوینده: توی هر فصلی که هستیم منتظر بعدی‌ایم. وقتی تابستونه همش منتظریم که پاییز بشه. بعد وقتی پاییز می‌شه می‌گیم حیف که تابستون گذشت. این حکایت زندگی ماست. حکایت تلخی؟ نه؟ چه‌بهتر که از لحظه‌لحظه‌های زندگیمون بهره ببریم و به‌جای این‌که بشینیم و به این فکر کنیم که چی گذشته و چی قراره بشه سعی کنیم از همون لحظه‌ای که توش هستیم نهایت استفاده رو بکنیم. چه‌بهتر که این قصه تلخ گذر عمر رو تبدیل به قصه شیرینی بکنیم که هیچ جاش رد و نشونی از حسرت و دل‌مردگی و ملال نباشه. خب… به من می‌گن که شنوندگان عزیزمون پشت خطن. یادتون باشه برای این که نظراتتون رو در باب امید و امیدواری با ما و شنوندگان دیگه در میون بزارید با شماره چهار هزار، چهارصد و هشتاد تماس بگیرین و یا به همین شماره پیامک بفرستین. من فعلاً از همه شما شنوندگان خوبمون خداحافظی می‌کنم. شب زمستانی مطبوعی داشته باشین. سرشار از امید و امیدواری.

نگهبان خیس آب کنار استخر نشسته است. تقریباً روی زمین ولو شده. طناب هنوز به پایش بسته است. ناگهان دستی از آب بیرون می‌آید و کلید را کنار استخر می‌گذارد. دست شکیل و زیبا و کشیده است. درست مثل دست پری دریایی که از آب بیرون آمده باشد. تنها صدای تق کلیدها روی زمین نگهبان را به خودش می‌آورد. نگاهی به دسته‌کلید می‌اندازد. مکث. خم می‌شود و به آب نگاه می‌کند. آب آرام در جایش تکان می‌خورد.

 

شب / خارجی / روبه روی مغازه

مغازه‌دار قفل کرکره را می‌زند.

 

کات به سیاهی

صدای زنگ بیدارباش ساعتی شنیده می‌شود. بعد از آن صدای مجری خانم جیغ‌جیغوی صبحگاهی رادیو:

مجری: سلام سلام، صبح نارنجیتون به خی….

 

سکوت

پیوند کوتاه: https://www.fidanfilm.ir/?p=730