با احترام برای آندری تارکوفسکی و فیلم «آینه»

نوشته: ابراهیم سعیدی نژاد

اگر بخواهم به خاطر بیاورم که سینما را، با این شکل و شمایلی که دوست دارم و می‌بینم از کجا یاد گرفتم – بدون تأثیری که از پدرم به‌واسطه شغلش که فیلم‌سازی بود، از اولین روزهای کودکی گرفته بودم – باید بدون تردید بگویم از «تارکوفسکی» و فیلمی به نام «آینه». خوب یادم هست در روزهای دوری که ویدئو ممنوع بود پدرم به‌واسطه علاقه و عشقی که به سینما داشت با هر جان کندنی که بود یک دستگاه «بتاماکس» – ویدئوهایی که بعدها با آمدن نسل جدیدشان که فیلم‌های بزرگ‌تری می‌خوردند، با نام نوار کوچک هم خوانده می‌شدند – دست‌دوم پیدا کرد و خرید. دستگاهی که بعضی‌ها می‌گفتند گرفتنش برابر است با امضا شدن حکم اعدام. خیلی ترس داشت و واقعاً داشتنش در خانه، جدای از قیمت سرسام‌آورش جرات می‌خواست. جراتی که عطش سینما و دیدن فیلم‌هایی که دیگر روی پرده نبود و نمی‌آمد، به پدرم داده بود تا دلش را به دریا بزند، حکم اعدامش را – به قول بعضی‌ها – امضا کند و یکی بخرد. هرچند بیشتر مواقع پیچیده در میان ملافه‌های رخت خوابی زیر کاشی‌های انباری – مخفی گاهی که پدرم برایش تدارک دیده بود – خاک می‌خورد. ماها هم که همه بهمان گفته بودند تحت هیچ شرایطی از داشتن چنین موجودی با کسی حرف نزنیم، حتی با خودمان. چه برسد به بچه‌های محل و مدرسه و دختر و پسرهای عمو و عمه و دایی و خاله. – آخر شهر ما خیلی کوچک بود و همه همدیگر را با نام کوچک می‌شناختند و صدا می‌زدند. می‌دانستند دیشب کی شام چه خورده است – هرچند بعدها فهمیدیم که اکثرشان در خانه‌هاشان ویدئوهایی داشتند اما به رو نمی‌آوردند و از هم پنهان می‌کردند. آخر آن روزها رسم بود اگر می‌فهمیدند یکی از فامیل ویدئو دارد هر پنج‌شنبه جمعه می‌آمدند سراغش و با کلی خواهش و تمنا ویدئو را که یادمان نرود به‌منزله امضا حکم اعدام بود، می‌گرفتند و می‌بردند که فیلم ببیند، برای خودش تفریحی شده بود. پدر همیشه در تذکراتش این نکته را هم در این مورد یادآوری می‌کرد که «اون وقت مگه می‌شه بهشون گفت نه. به ساعت نکشیده می‌بینی مأمورها ریختن تو خونه و بعدش دیگه تموم. اعدام». و این اعدام لعنتی انگار همیشه پشت سر پدر ایستاده بود. آن‌وقت‌ها خوب یادم است که تا صدای درمی‌آمد همه می‌دویدند برای آوردن ملافه‌ها و باز کردن در انباری و برداشتن کاشی مخفیگاه و پدر ویدئو را با هول و ترس‌ولرز می‌پیچید و در مخفیگاهش پنهان می‌کرد، در را که باز می‌کردیم می‌دیدیم مثلاً پسر همسایه است که آمده برای نان یا یخ. آن‌وقت بود که با اعصاب خرد شده بهش می‌گفتیم: «بمان تا بیاورم»، پدر اما یک‌ نفس راحت می‌کشید و با لبخند بهش می‌گفت بیا داخل تا برایت بیاورند. دلم برای پدر می‌سوخت. خیلی خوب بود، آخر چرا باید اعدام می‌شد؟ به خاطر سینما؟ من که در خانه بزرگ‌تر بودم و بیشتر از بقیه بچه‌ها، که شامل دو برادر و خواهر یکی یک دانه‌مان می‌شد می‌فهمیدم، در هر وقتی‌که بیکار بودم توجیهشان می‌کردم که ما باید محافظ جان پدر باشیم. جان پدر در خطر است. اگر کسی بویی ببرد برای همیشه بی‌پدر خواهیم شد. و خواهرم همیشه خدا حرف که به اینجا می‌رسید می‌زد زیر گریه و می‌رفت پیش پدر و همه‌چیز را تعریف می‌کرد و البته با توجه به تذکرات داده شده که حتی درباره‌اش با خودمآن‌هم حرف نزنیم، این عمل همیشه پیش آمدهایی هم داشت که گفتنشان چندان جالب نیست. هر وقت هم جلوی فامیل یا بچه‌هاشان در جمع‌های خانوادگی حرفی از دهن‌مان می‌پرید مادر چنان چشم‌غره‌ای بهمان می‌رفت که تا آخر میهمانی را یک گوشه ساکت کز می‌کردیم و با کسی حرف نمی‌زدیم و غذا را هم تا جایی که ممکن بود کم می‌خوردیم، شاید در مجازات تخفیفی بگیریم. البته اگر می‌شد قبل از تمام شدن میهمانی به خواب برویم یا جوری خودمان را به خواب بزنیم که هیچ‌کس نفهمد خواب نیستیم و همه خوابمان را باور کنند دیگر همه‌چیز حل بود. نمی‌دانم چرا اما بعد از مدتی دیگر این عمل کیفیتش را از دست داد و به بهترین شکل ممکن هم که اجرا می‌شد تأثیری نداشت و حتی اگر واقعاً هم خواب بودیم کسی باور نمی‌کرد. یک بارش را که خوب یادم هست مربوط به وقتی ست که کلاس سوم بودم، به دورهمی خانواده به مناسبت پایان سربازی عموی کوچکم. عمو که حدود دو سه هفته‌ای از پایان خدمتش می‌گذشت به خرج بی‌بی – مادربزرگ پدری‌ام – همه فامیل را شام داد. موهای سرِ تراشیده‌اش درآمده بود، اما کوتاه و رو به پایین، و همین با پیراهن آستین‌بلند مشکی و شلواری هم‌رنگ، شکل و شمایلی آشنایی به او داده بود. همه در حیاط روی قالی‌هایی که پهن بود نشسته بودند و درباره زن دادن به عمو حرف می‌زدند. درست یادم نیست چه اتفاقی افتاد یا چه حرفی زده شد که عمویم سرخ شد و بلند شد و به بهانه‌ای قصد بیرون رفتن کرد، شاید به خاطر این‌که کمی کم رو بود، نمی‌دانم. همه از او می‌پرسیدند که کجا؟ کجا؟ و عمو گفت: «برمی‌گردم سریع». در همان ‌وقت که همه‌جا ساکت شده بود و نگاه‌ها همه به عمو بود. عمو خم شد و پشت کفشش را که خوابیده بود بالا کشید. من یک‌باره، بدون آنکه لحظه‌ای حتی فکر کنم، در میان سکوت با صدای بلند به عمویم گفتم: «بابا… قیصر…» که به ناگاه متوجه برق نگاه فامیل و در میانشان پررنگ‌تر از همه نگاه پر تشر مادر شدم. راستش قیصر را چند شب پیش‌تر دیده بودم. پدر کلی از این فیلم برایم گفته بود، حتی عکس‌هایی از آن را که در مجلات قدیمی چاپ شده بود نشانم داده و داستانش را برایم تعریف کرده بود. از کارگردانش مسعود کیمیایی و حتی دیالوگ‌هایش. «قیصر کجایی که داشت رو کشتن» ای‌کاش من هم آن شب یک قیصر داشتم. جای بد داستان جدای از شک فامیل نسبت به بودن ویدئو در خانه ما، آن بود که شب‌ها ما همه ساعت نه می‌بایست بخوابیم تا فردا سر ساعت از خواب بیدار شویم و به مدرسه برویم. پدر خیلی از فیلم‌ها را شب‌ها می‌گذاشت و با مادر، با کلی تخمه و چای و میوه نگاه می‌کردند، وقتی‌که ما همه خواب بودیم. نمی‌دانم آن شب از کجا بو برده بودم که قرار است پدر امشب قیصر را ببیند. خودم را به خواب زدم و وقتی همه چراغ‌ها خاموش شد و فیلم توی ویدئو رفت و شروع شد، با چشم نیمه‌باز یا از زیر پتو – درست یادم نیست – تمامش را دیدم، به‌جز یک جا که چشم‌هام را بستم تا نبینم. راستش عاشق قیصر شده بودم جوری که فردایش همین‌که از مادر خداحافظی کردم و مادر در را بست، پشت کفش‌هام را خواباندم تا مثل قیصر راه بروم. البته آن روز به خاطرش ناظم مدرسه‌مان آقای صفری با ترکه آلبالویش که معروف بود دستانم را مثل آلبالو کبود کرد. برایم مهم نبود، چون قیصر بودم و قیصر خیلی دردهای بزرگ‌تری را تحمل کرده بود. آن شب وقتی به خانه برگشتیم تا نیمه‌های شب پدر و مادر درباره اتفاق افتاده با من حرف زدند البته با صدای بلند. و از آن به بعد هم دیگر شب‌ها پدر و مادر فیلم‌شان را در اتاق دیگری می‌دیدند. میل به دیدن فیلم و سینما اما در من خاموش نمی‌شد و هرلحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. آن‌قدر درباره‌شان خیال‌پردازی می‌کردم که حالا وقتی یادشان می‌افتم از اینکه چطور در آن روزها دیوانه نشدم سخت متعجب می‌شوم. هر کاری در خانه می‌کردم فقط برای اینکه پدر بگذارد من هم فیلم ببینیم، از شستن ظرف گرفته تا حیاط و خرید و هزار جور کار دیگر که البته همیشه بی‌نتیجه بود. پدر اما بعد از اتفاق آن شب فیلم دیدن ما را منع کرده بود و حتی تا مدتی به ما می‌گفت ویدئو را فروخته است. که البته با تجسس و جست‌وجوی من در تمام سوراخ سمبه‌های خانه معلوم شد فقط مخفیگاهش عوض شده و به‌جای کف انباری حالا لای رخت خواب‌ها پنهانش می‌کنند. بزرگ‌ترین حماقت زندگی‌ام را اما وقتی مرتکب شدم که پدر و مادرم برای دکتر به اهواز رفته بودند و من با عموی کوچک و دایی کوچکم – که برای مراقبت از من و خانه آمده بودند – در خانه تنها ماندم. یک روز که دایی و عمویم در خانه با هم حرف می‌زدند، حرفشان آمد سر فیلم و ویدئو، و من که تشنه فیلم بودم و ویدئو یک‌باره نمی‌دانم با چه جراتی و از کجا، پریدم از جا و بهشان گفتم ما هم ویدئو داریم!!! از برقی که در چشم عمو و دایی‌ام دیدم همان لحظه فهمیدم مرتکب چه حماقتی شدم. اما دیگر دیر شده بود و کار از کار گذشته بود. کلی مهربان شدند و بهم قول‌های جورواجور دادند که البته اولین و مهم‌ترینش این بود که پدر و مادرم بویی از این ماجرا نبرند. عمو مشغول وصل کردن ویدئو شد و دایی با موتور گازیش رفت تا چند فیلم بیاورد که البته به همراه فیلم چند آدم هم با خودش آورد. درها را قفل کردند و فیلم را گذاشتند. یک فیلم خارجی بود که معلوم نبود کی به کی، چه می‌گوید. کمی که گذشت عمو و دایی‌ام از من خواستند که بیرون بروم و بازی کنم، وقتی با مخالفت و سرسختی من مواجه شدند اما یک‌باره همه‌چیز یادشان رفت و مرا با اردنگی انداختند بیرون. دم در خانه آن‌قدر گریه کردم تا یکی از همسایه‌ها آمد و در زد و کلی دایی و عموی رنگ‌پریده‌ام را نصیحت کرد. دایی و عمو که رنگشان شبیه رنگ اتاق نشیمنمان، به قول پدر «استخونی» شده بود مرا با مهربانی و ترس داخل بردند و بین خودشان جا دادند و فیلم‌ها را یکی‌یکی دیدند. البته قبلش با یک دستمال چشم‌های مرا بستند و من فقط صدای فیلم‌ها را می‌شنیدم. ناگفته نماند که همان را هم گاهی نمی‌گذاشتند و یکی‌شان با دو دست گوش‌هایم را می‌گرفت. یادم نیست کی و چطور بود که خوابیدم اما خوب یادم هست کی و چطور از خواب بیدار شدم. پدر و مادرم که قرار بود دو روز دیگر از راه برسند به خاطر نبودن دکتر زودتر برگشته بودند و وقتی داخل خانه شدند با تصویری شبیه به بازار شام روبرو شدند. کف خانه پر بود از پوست تخمه و میوه، و هفت هشت نفر آدم با زیرپوش و شلوارک ولو بودند وسط خانه دور ویدئو و تلویزیون. با داد و بیداد پدر از خواب پریدم و من هم مثل آن‌ها منگ شدم. آخر وقتی چشم‌هام را بستند خانه تمیز بود و همه‌چیز سر جایش بود. یادم هست دایی و عمو و رفیق‌هاشان با سر و صورت بهم می‌خوردند. لباس می‌پوشیدند و هر کدام از یک طرف در می‌رفتند. آخرش تنها من مانده بودم میان بازار بدون قیصر. «قیصر کجایی که داشت رو کشتن…». گفتن از کیفیت کتکی که به‌واسطه این اتفاق خوردم چندان خوشایند نیست اما ازآن‌پس وحشتی که از داشتن ویدئو داشتیم بیشتر و بیشتر شد تا وقتی‌که کم‌کم با اتفاقاتی مشابه متوجه چند شریک جرم در فامیل شدیم، مثل عموی دوم و دایی وسطی و عمه و یکی از خاله‌هام. همه‌شان ویدئو خریده بودن و پیه همه‌چیز را به تنشان مالیده بودند. کم‌کم پدرم کمی نرم‌تر شد و دلش به رحم آمد. دیگر می‌گذاشت من هم فیلم‌ها را ببینم. البته فقط من. کیف می‌کردم از این‌که می‌توانم در اتاق با پدر و مادر، من هم فیلم ببینم. چه فیلم‌هایی دیدم – هرچند هنوز حق دیدن خیلی از صحنه‌ها را نداشتم – «آرامش در حضور دیگران»، «داش آکل»، «تنگسیر»، «گاو»، «رضا موتوری» و یک سری فیلم‌های خارجی که مادر هیچ‌کدامشان را نمی‌دید و می‌گفت آدم خوابش می‌گیرد از دیدنشان. من اما چون عاشق فیلم دیدن شده بودم و پدرم دوستشان داشت همه را می‌دیدم. همان ‌وقت‌ها بود که فیلم‌های برگمان و برسون و تارکوفسکی را دیدیم. یکی‌شان که خیلی به من چسبید اسمش «آینه» بود. و در آن زمان با این‌که اسم کارگردانش خیلی سخت بود اما چون عاشق فیلمش شده بودم یادش گرفتم «آندری تارکوفسکی». از آن جا که خیلی کم سن و سال بودم علاقه‌ام به فیلم‌ها دلایلی به‌غیراز کارگردانی و فیلم‌نامه و این‌جور حرف‌ها داشت. علاقه‌ام به فیلم‌ها بیشتر بر پایه تعاریف پدرم بود. آینه را که می‌دیدم پدرم از روی کتابی که هنوز هم در کتابخانه‌اش هست – کتابی درباره تارکوفسکی و آثارش از بابک احمدی که بعدها کامل‌تر شد و با عنوان «امید بازیافته» انتشار یافت – برایم داستان فیلم را شرح می‌داد و درباره کارگردانش برایم می‌گفت. آنچه درباره «آینه» و کارگردانش تارکوفسکی برایم گفت در همان کودکی دیوانه‌ام کرد. پدر برایم گفت که فیلم به‌واقع بر اساس زندگی فردی خود تارکوفسکی ساخته شده است و شعرهای روی فیلم شعرهای پدر او هستند. و این‌که او تک‌تک اتفاقات درون فیلم را خود تجربه کرده، و این‌گونه «آینه» ساخته شده است. البته درباره مسائل فلسفی‌ای همچون زمان و نامیرایی هم برایم گفت که هیچ‌کدام را در آن‌وقت نفهمیدم و سال‌ها بعد با خواندن همان کتاب فهمیدم و یادشان گرفتم. از وقتی «آینه» را دیدم و تعاریف پدر را شنیدم تصورم از سینما این شد که «ابزاری ست برای به تصویر کشیدن زندگی شخصی خود» و این نتیجه‌گیری را از آن جا حاصل کردم که پدر یکی از جمله‌های کتاب را برایم خواند و این‌گونه معنی کرد که هر انسانی گوشه‌ای از وجود خود را در اثرش به جا می‌گذارد، حتی در زخمی که بر تنه یک درخت برای یادگاری به جا می‌گذارد» و این توضیح – البته با زبان قابل‌فهم‌ترش – این را به من فهماند که سینما می‌تواند آینه تمام‌نمای من باشد. از همان روز بود که با خودم گفتم باید کارگردان بشوم. نه مثل پدرم که فیلم‌های مستند می‌ساخت، مثل تارکوفسکی که «آینه» را ساخته بود. این تفکرات با من ماند تا سال‌هایی دور که همه‌چیز رنگ دیگری به خود گرفت. همه ما قد کشیدیم، ویدئو آزاد شد، پدر سینما را گذاشت کنار و خود را به عکاسی و مطالعه مشغول کرد، من هم با هزار بدبختی – به خاطر مخالفت‌های پدرم – در دانشگاه، رشته کارگردانی و گرایش فیلم‌سازی قبول شدم. هنوز اما برای من سینما همانی بود که در ده دوازده‌سالگی از «آینه» یاد گرفته بودم و از تارکوفسکی. آینه‌ای تمام‌نما از خود. مثل همه بچه شهرستانی‌هایی که به دانشگاه می‌روند بعد از ترم اول عاشق یکی از همکلاسی‌هایم شدم. و مثل تاریخچه مشترک تمام این آدم‌ها، هیچ‌وقت جرات گفتن و ابرازش را پیدا نکردم و همین داشت دیوانه‌ام می‌کرد. حرف زدن از شعرهای شاملو و فروغ و اخوان، و خواندن عاشقانه‌هاشان سر کلاس نقد ادبی و بحث درباره این‌که عشق به زبان آمدنی نیست و باید آن را در نگاه آدم‌ها خواند و این‌که عشق تنها یک بار اتفاق می‌افتد، هیچ مشکلی را حل نکرد. این بود که برای اولین بار جرات کردم و دست به کاری زدم که همیشه آرزویش را داشتم. ساختن فیلمی مثل تارکوفسکی. خودش بود. خود خودش. و همین حالا وقتش بود. این بود که یک فیلم‌نامه نوشتم و با چند تا از بچه‌های دانشگاه بردماش جلوی دوربین. فیلمی که می‌شد همه حرف‌های مرا درش دید و فهمید. فیلم را برای جشنواره دانشجویی ارسال کردم و از ترس و دلهره نتیجه‌اش، روز اکران فیلم به جشنواره نرفتم.

روز بعد وقتی در پیاده‌رو آرام و بی‌صدا به در تالار نزدیک می‌شدم دیدمش. طبق آن چیزهایی که همیشه در این دوران هست و باید حتماً به بهترین شکل ممکن اجرا شوند، دستم را روی قلبم گذاشتم – که یعنی درد می‌کند – و همان‌طور نحیف و آرام به سمتش رفتم. زیرچشمی خوب نگاهش کردم. همه‌چیز را فهمیده بود و می‌دانستم که دلش به درد آمده. در پوست خودم نمی‌گنجیدم و خودم را در شکل و شمایل تارکوفسکی می‌دیدم. آرام که نزدیکش شدم دیدم صورتش غرق اشک است. باورم نمی‌شد. فکر می‌کردم فقط خودم از دیدن این فیلم دچار این حالت می‌شوم، اما آن روز فهمیدم که کیفیت فیلمم خیلی بالاتر از این حرف‌هاست. آخر تا یک روز بعد هم هنوز تأثیرش روی او مانده بود و صورتش غرق اشک بود. وقتی به یک‌قدمی‌اش رسیدم سلام کردم و با تلاش جان‌فرسا برای پنهان کردن شادی عمیقم با درد به او گفتم «ببخشید، چیزی شده؟!» و دستم را محکم روی قلبم فشردم. کمی نگاهم کرد و بعد شروع کرد به حرف زدن. البته با صدایی که کمی بلندتر از حد معمول بود. صدایی که جز بلند بودنش هیچ‌چیز دیگری را از آن نمی‌فهمیدم. انگار که به زبان دیگری حرف می‌زد و من زبانش را بلد نبودم. کم‌کم احساس کردم که قلبم واقعاً درد گرفته است و به شکل عجیبی دچار سرگیجه و تهوع شده‌ام. دستم را به دیوار گرفتم و نشستم روی زمین. وقتی به خودم آمدم که دیگر رفته بود و من تنها پای در تالار نشسته بودم. قلبم توی دهانم گیر کرده بود و پایین نمی‌رفت. به‌زور نفس می‌کشیدم و جلوی چشم‌هام تاریک بود. احساس می‌کردم هیچ توانی در بدنم ندارم. بلند که شدم یک‌راست به خانه دانشجویی‌مان رفتم. خوشبختانه هیچ‌کس نبود. همه به جشنواره رفته بودند. بی‌آنکه لباس‌هام را از تنم بیرون بکشم، خوابیدم. آن روز خواب عجیبی دیدم. خوابی که هنوز با تمام جزییات در خاطرم مانده است. خواب دیدم که آینه را من ساخته‌ام. درباره خودم و درباره دختری که دوستش داشتم و شعرهایی از پدرم را رویش گذاشته بودم آن‌هم به زبان روسی. همه روسی حرف می‌زدند حتی خود من، اما انگار زبان مادری‌ام بود آن‌قدر که خوب بلدش بودم. وقتی از خواب بیدار شدم شب شده بود و بچه‌ها هنوز از جشنواره برنگشته بودند. دوباره همانی شده بودم که بودم. خوب که فکر کردم تمام حرف‌هایی را که دم در تالار شنیده بودم را به خاطر آوردم. مثل زبان روسی که در خواب زبان مادری‌ام شده بود و می‌فهمیدمش. بیچاره دختر از دیدن تصویرش در فیلم جاخورده بود و همین‌طور از شنیدن شعرها و حرف‌هایی که روی فیلم بود و به‌واسطه دو سه‌ثانیه‌ای که از تصویرش استفاده شده بود، به او نسبت داده شده بودند. که البته نسبتش هم درست بود اما نمی‌دانم چرا تأثیرش درست از کار درنیامده بود و عکس عمل کرده بود. جوری که گفته بود «دیگه هیچ‌وقت نمی‌خوام ببینمت». که این حرفش دوام نیاورد و دوباره دیدمش. البته یازده سال بعد! وقتی‌که هر دوی‌مان خانه و زندگی خودمان را داشتیم. وقتی‌که بعد از یازده سال یک فیلم دیگر هم درباره‌اش ساخته بودم. فیلمی که با هم دیدیم. چهارنفری! با خانواده‌هایی که هر کدام تشکیل داده بودیم. آدم دیگری شده بود و با آن تصویر ذهنی‌ای که در تمام این سال‌ها از او ساخته بودم تفاوت داشت. هنوز اما خودش بود. همان جوری که بود، با همان شکل و شمایل. حتی عطرش هم همان عطر روزهای دور دانشگاه بود. شاید در این سال‌ها خیال‌پردازی‌های من او را شکل دیگری کرده بود. نمی‌دانم. چند روزی را با هم بودیم و کلی درباره گذشته حرف زدیم. البته هیچ حرفی درباره عشق و فیلم و این‌جور چیزها به میان نیامد، آخر هر چهار نفرمان ‌همه‌چیز را می‌دانستیم.

 شبی که می‌خواستند برگردند، دم‌در از ماشین‌شان پیدا شد و داد زد: «هی تارکوفسکی، اون فیلمی که دانشگاه بودیم ساختی درباره من رو بفرست برام»

آن شب هیچ حرفی نزدم. رفتم توی اتاقم و «آینه» را یکدل سیر نگاه کردم…

گرمای نودویک. اهواز

پیوند کوتاه: https://www.fidanfilm.ir/?p=1369