درباره فیلم کوتاه «عوارض خروج» به کارگردانی محمد نجاریان داریان
نوشته: سعید درانی
جایی در اواخر فیلم «فردا صبح» به کارگردانی محمد نجاریان داریان، فصل کلیدی فیلم به وقوع میپیوندد. ما هر سه شخصیت را دنبال کردهایم، روزمرگیشان، خستگیشان و تنهاییشان در این لحظات بهخصوص را، تا اینکه در این فصل پوسته این روزمرگی شکسته میشود و پوسته واقعیت را هم با خود خدشهدار میکند. برای دانشجوی پزشکی دری باز میشود به سوی سواحل آرژانتین، مسافر راننده تاکسی یکباره ظاهر میشود برای دادن پولش، و برای نگهبان استخر آن دست است و نجاتش از آب. این فصل به تغییری که قرار است در زندگی این آدمها رخ بدهد، به آن چیزی که قرار است این پوسته را بشکند، جنبهای معجزهگونه داده و از همین هم آیرونی خود در زندگی این آدمها را شکل میدهد؛ اگر قرار است چیزی این روزمرگی و ملال را درهم بشکند، باید چیزی غیرایندنیایی باشد. این که آن فیلم به تماشاگران خود اعتماد ندارد و نریشن میآورد بحث دیگری است، ولی اگر آن فیلم بر اساس حضور معجزه شکل گرفته بود، «عوارض خروج» براساس غیاب آن حرکت میکند و ساختاری مقابل آن فیلم دارد. در قبلی جهان فیلم به گونهای ساخته شده بود که وقوع معجزه سبب شکلگیری یک دوگانه میشد، ولی در «عوارض خروج» گزندگیِ نبودش دوگانه را خلق میکند.
«عوارض خروج» داستان پسری است که از مردم برای خروجشان عوارض میگیرد، ولی خود در فکر خروج است و رفتن. او کسی است که برگه اجازه عبور ماشینها را میدهد، بلیط خروجشان را، ولی خود حتی توانایی خروج از اتاقک را هم ندارد. کار او نمود ملال است و تکرار. در هر صورت اینجا چرخه بیپایان خروج است و همین هم به این برگهها ماهیتی پوچ میدهد، زیرا بلافاصله پس از عبور ماشینها جایشان بر روی زمین است ولی در عین حال مجوزیاند برای خروج و این بحرانی کردن مسئله خروج یکی از پایههای فیلم است. چقدر خوب است آن جوان افغان که هربار حضورش کنار شخصیت اصلی همراه است با یک نصیحت و شعار برای بهتر زندگی کردن ولی کاری که میکند یعنی جمع کردن برگهها در کیسههای نارنجی و فرستادنشان برای بازیافت که اساسا قرار است کاری مفید باشد برای محیط زیست، برای بهتر زندگی کردن، ولی از نگاه شخصیت اصلی دارد چرخه باطل خروج را شکل میدهد و روزمرگی را.
فیلم با یک هواپیما شروع میشود که از دید پسر در حال رفتن است، سپس صدای این هواپیما و رفتنش میخورد به صدای آموزشدهنده زبان. در این فیلم «خارج» در یک کلیت معنا پیدا میکند. یعنی منظور از «خارج» دیگر کشور خاصی نیست، بلکه هر فضایی میشود بیرون از اینجا، هرجایی غیر از اینجا. در عینحال «خارج» نقشی فرامکانی نیز دارد، یک موجود، دور از ما و این صدا گویی صدایی از آن است. نقش مهمی که این صدا در فیلم ایفا میکند مستقیما وابسته به دقتنظری است که در نوشتن جملاتش در نسبت با موقعیتهای فیلم به کار برده شده. این صدا از جهتی به دلیل تضادی که در اوایل فیلم با موقعیت پسر دارد، تبدیل میشود به حسی که او ناخوداگاه از بودن در «خارج» دارد؛ صدا از صبحی زیبا حرف میزند درحالی که او بدون هرگونه احساس خاصی دارد خود را برای رفتن به اتاقک آماده میکند. او شاید سعی میکند برگه خروج خود را هم در این صدا بیاید و شاید هم از اینجاست که این صدا بر زندگی او غالب میشود (و همینطور بر خود فیلم) و ساختار زندگیاش را تبدیل به یک بسته آموزشی زبان میکند، آموزشی که هر روز را تبدیل به یک درس (lesson) کرده و با یک نتیجهگیری در آخر آن پایان میابد. همین صدا او را با دختر آشنا میکند (و در این فیلم از دید صدا آدمها از محدوده پسر، دختر و این، آن فراتر نمیروند). این دختر به عنوان یک معجزهگر وارد میشود، به عنوان مسبب معجزه، و با فراهم کردن وانت بازیافت، مسبب تداوم چرخه. همین دختر هم است که به شکل معجزهآسا و البته مبهمی از اتاقکی که به گفته پسر از داخل باز نمیشود بیرون میآید. پسر این صحنه را میبیند، داخل اتاقک میرود و سعی در باز کردن در دارد ولی ناتوان است، ولی شاید این در اصلا خراب نباشد، بلکه این پسر است که ناتوان است از خروج. شاید داشتن معجزه برای بیرون آمدن از آن عرف است و پسر از آن محروم، شاید باز نشدن در خود کنایهای باشد از سوی صدا. در آخر با آمدن این دختر است که فنچهای نر شروع به تخم گذاشتن میکنند. پس بر همین اساس وقتی پسر با پیرمرد اتاق بغلی روبهرو میشود، که برخوردی است با پیری، با زندگی پیش رو در نگاهی به آینه، تصمیم میگیرد برای رفتن به معجزه دختر متوصل شود. این متوصل شدن مسیری است برای رسیدن به معجزه و آن نمایی که اتاقک را پر از دود نشان میدهد مسیر را برای انتظارات ما برای وقوع معجزه هم هموار میکند و این انتظار زمانی قدرتمندتر میشود که میبینیم این نما نه نقطهنظر خود پسر، بلکه از دید یکی دیگر از شخصیتهای فیلم است. فیلم پسر را با یک کات از کنار عوارضی به روبهروی ترمینال فرودگاه مهرآباد میبرد، گویی اکنون دیگر همهچیز آماده است، پسر قرص را میخورد و وارد میشود. اما در آنچه که رخ میدهد نه معجزه، بلکه منطق است که توسط جهان فیلم ترجیح داده شده است.
در فصل آخر فیلم وارد اپیزود پایانی آموزش زبان و زندگی پسر میشود. اینجا صدا پوست انداخته و دیگر کنایه نمیزند، بلکه پسر را کاملا مسحور خود کرده و تضاد اینجا فراتر از درک پسر، در ادراک ما شکل میگیرد. او دارد برای اولین بار میخندد، راضی است از زندگی، همچون مسیح در چینش شام آخر داوینچی پشت میز ناهارخوری زندان نشسته و صدا دارد میگوید که در خارج غذا مجانی است. اکنون پس از همه اینها، پس از مسحور شدن، بهترین زمان برای معجزه است. پسر در حالی که موهایش توسط وزش باد به حرکت درآمده، به پرواز درمیآید و به معجزهگران میپیوندد.
فیدان در شبکههای اجتماعی